درمالیدن و آلوده ساختن. (یادداشت مؤلف) : و روغن گل ردع کند و سرکه تحلیل کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ردع شود، دور کردن و دفع کردن. (ناظم الاطباء)
درمالیدن و آلوده ساختن. (یادداشت مؤلف) : و روغن گل ردع کند و سرکه تحلیل کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ردع شود، دور کردن و دفع کردن. (ناظم الاطباء)
بازگردانیدن. (آنندراج). بازدادن. (فرهنگ فارسی معین). عودت دادن. پس دادن. واپس دادن. (یادداشت مؤلف). رجعت دادن و پس فرستادن و واپس دادن و برگردانیدن و بازفرستادن. (ناظم الاطباء). - رد کردن سلام، جواب سلام گفتن. ، ادا. تأدیه کردن. پرداختن. (یادداشت مؤلف)، قبول نکردن. جواب گفتن. جواب کردن: ادعا یا عقیدۀ او را رد کرد،یعنی قبول نکرد. وازدن. نپذیرفتن. مقابل قبول کردن. (یادداشت مؤلف) : و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کرده اند بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). معذرت حجت مظلوم را رد مکن یارب و بشنو دعاش. ناصرخسرو. رد مکن خشک جان من بپذیر که برآورد خشک سال توایم. خاقانی. تا سخنهای کیان رد کرده ای ماکیان را سرور خود کرده ای. مولوی. اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول. (بوستان). به کردار بدشان مقید نکرد بضاعات مزجاتشان رد نکرد. (بوستان). گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست گر نامه رد کنند گناه از رسول نیست. سعدی. ما رابجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول. سعدی. یارب قبول کن به بزرگی و لطف خویش کآن را که رد کنی نبودهیچ ملتجا. سعدی. ای آنکه خاطر تو همه فکر بد کند هر رطب و یابسی که شنیده ست رد کند. اشرف (از آنندراج). ، دور کردن. راندن. مردود کردن. دفع کردن. (ناظم الاطباء) : کهربای دین شده ستی دانه را رد کرده ای کاه بربایی همی از دین بسان کهربا. ناصرخسرو. هم رد مکنش که رادمردان حرمت دارند مادران را. خاقانی. ای که گفتی بد مکن خود بد مکن گفتۀ خود را تو از خود رد مکن. سعدی. ، بمجاز بر قی و استفراغ اطلاق کنند. (آنندراج)، محو کردن، فسخ کردن. (ناظم الاطباء)، گذرانیدن. کسی را از جایی عبور دادن، مردود کردن. رفوزه کردن (در امتحان) . (فرهنگ فارسی معین)
بازگردانیدن. (آنندراج). بازدادن. (فرهنگ فارسی معین). عودت دادن. پس دادن. واپس دادن. (یادداشت مؤلف). رجعت دادن و پس فرستادن و واپس دادن و برگردانیدن و بازفرستادن. (ناظم الاطباء). - رد کردن سلام، جواب سلام گفتن. ، ادا. تأدیه کردن. پرداختن. (یادداشت مؤلف)، قبول نکردن. جواب گفتن. جواب کردن: ادعا یا عقیدۀ او را رد کرد،یعنی قبول نکرد. وازدن. نپذیرفتن. مقابل قبول کردن. (یادداشت مؤلف) : و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کرده اند بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). معذرت حجت مظلوم را رد مکن یارب و بشنو دعاش. ناصرخسرو. رد مکن خشک جان من بپذیر که برآورد خشک سال توایم. خاقانی. تا سخنهای کیان رد کرده ای ماکیان را سرور خود کرده ای. مولوی. اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول. (بوستان). به کردار بدشان مقید نکرد بضاعات مزجاتشان رد نکرد. (بوستان). گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست گر نامه رد کنند گناه از رسول نیست. سعدی. ما رابجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول. سعدی. یارب قبول کن به بزرگی و لطف خویش کآن را که رد کنی نبودهیچ ملتجا. سعدی. ای آنکه خاطر تو همه فکر بد کند هر رطب و یابسی که شنیده ست رد کند. اشرف (از آنندراج). ، دور کردن. راندن. مردود کردن. دفع کردن. (ناظم الاطباء) : کهربای دین شده ستی دانه را رد کرده ای کاه بربایی همی از دین بسان کهربا. ناصرخسرو. هم رد مکنش که رادمردان حرمت دارند مادران را. خاقانی. ای که گفتی بد مکن خود بد مکن گفتۀ خود را تو از خود رد مکن. سعدی. ، بمجاز بر قی و استفراغ اطلاق کنند. (آنندراج)، محو کردن، فسخ کردن. (ناظم الاطباء)، گذرانیدن. کسی را از جایی عبور دادن، مردود کردن. رفوزه کردن (در امتحان) . (فرهنگ فارسی معین)
بلند کردن و افراشتن و برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. بالا بردن، ترقی دادن، برطرف کردن. زایل کردن. (فرهنگ فارسی معین). نشاندن. برنشاندن. بر داشتن: رفع کردن عطش و دردسر، نشاندن و بر طرف کردن آن دو. (یادداشت مؤلف). - رفع کردن عطش، نشاندن آن. فرونشاندن آن. (یادداشت مؤلف). ، برداشتن و جمع کردن، چنانکه محصول را. (یادداشت مؤلف)، تعیین کردن درآمد و عایدی. محاسبه و تعیین محصول بجهت میزان مالیات: یحیی هم در این ماه به مساحت ابتدا کرد و در محرم سنۀ اثنتی و تسعین (و مأتین) در خلافت و امارت عباس بن عمرو غنوی تمام کرد و مال آن به اندک چیزی کمتر از مساحت بشر رفع کرد. (ترجمه تاریخ قم ص 105). پس الیسع ابتدا کرد به مساحت قم تا مال آن بهشت هزارهزار درهم برسانید و رفع کرد و دونسخۀ ناطقه بدان بنوشت. (ترجمه تاریخ قم ص 103). مبلغمال وظیفه و خراج به کورۀ قم در سنۀ اثنین و ثمانین و مأتین که احمد بن فیروزان آن را به حضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند بعد از آنکه محمد بن موسی بر او رفع کرده بود. (ترجمه تاریخ قم ص 125)، رفع کردن قصه، شکایت کردن. (یادداشت مؤلف) : لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب و با جلدی زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که برعامل به یک من کاه و یک بیضه رفع کنند. (چهارمقاله). چون حال بدین انجامید شیعه این ماجرا را رفع کردند بر خواجه علی عالم و... (کتاب النقض ص 442). روزی این قسمت و این حالت بر یکی از عمال رفع کردند و به حضر باز نمودند. (از ترجمه تاریخ قم ص 165). - رفع کردن قصه، نوشتن به بزرگی برای دادخواهی یا تقاضای صلت و عطیتی. (یادداشت مؤلف) : دو رکعت نماز بگزارد و قصۀ راز به حضرت بی نیاز رفع کرد. (سندبادنامه ص 232). ز چاله پنج مه اندر گذشت و جرم من است که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم. سوزنی. ، (اصطلاح ریاضی) مقابل تجنیس کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رفع درمعنی (اصطلاح ریاضی) شود
بلند کردن و افراشتن و برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. بالا بردن، ترقی دادن، برطرف کردن. زایل کردن. (فرهنگ فارسی معین). نشاندن. برنشاندن. بر داشتن: رفع کردن عطش و دردسر، نشاندن و بر طرف کردن آن دو. (یادداشت مؤلف). - رفع کردن عطش، نشاندن آن. فرونشاندن آن. (یادداشت مؤلف). ، برداشتن و جمع کردن، چنانکه محصول را. (یادداشت مؤلف)، تعیین کردن درآمد و عایدی. محاسبه و تعیین محصول بجهت میزان مالیات: یحیی هم در این ماه به مساحت ابتدا کرد و در محرم سنۀ اثنتی و تسعین (و مأتین) در خلافت و امارت عباس بن عمرو غنوی تمام کرد و مال آن به اندک چیزی کمتر از مساحت بشر رفع کرد. (ترجمه تاریخ قم ص 105). پس الیسع ابتدا کرد به مساحت قم تا مال آن بهشت هزارهزار درهم برسانید و رفع کرد و دونسخۀ ناطقه بدان بنوشت. (ترجمه تاریخ قم ص 103). مبلغمال وظیفه و خراج به کورۀ قم در سنۀ اثنین و ثمانین و مأتین که احمد بن فیروزان آن را به حضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند بعد از آنکه محمد بن موسی بر او رفع کرده بود. (ترجمه تاریخ قم ص 125)، رفع کردن قصه، شکایت کردن. (یادداشت مؤلف) : لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب و با جلدی زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که برعامل به یک من کاه و یک بیضه رفع کنند. (چهارمقاله). چون حال بدین انجامید شیعه این ماجرا را رفع کردند بر خواجه علی عالم و... (کتاب النقض ص 442). روزی این قسمت و این حالت بر یکی از عمال رفع کردند و به حضر باز نمودند. (از ترجمه تاریخ قم ص 165). - رفع کردن قصه، نوشتن به بزرگی برای دادخواهی یا تقاضای صلت و عطیتی. (یادداشت مؤلف) : دو رکعت نماز بگزارد و قصۀ راز به حضرت بی نیاز رفع کرد. (سندبادنامه ص 232). ز چاله پنج مه اندر گذشت و جرم من است که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم. سوزنی. ، (اصطلاح ریاضی) مقابل تجنیس کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رفع درمعنی (اصطلاح ریاضی) شود
دعوی کردن مدعی بودن مزی تی برای خود قایل بودن، مطالبه کردن در خواس کردن، طلب حریف کردن، در کشتی باستانی هر وقت ورزشکاری ورزشکار دیگر را برای مسابقه دعوت کند میگوید: (ادعا کرده است)
دعوی کردن مدعی بودن مزی تی برای خود قایل بودن، مطالبه کردن در خواس کردن، طلب حریف کردن، در کشتی باستانی هر وقت ورزشکاری ورزشکار دیگر را برای مسابقه دعوت کند میگوید: (ادعا کرده است)